loading...
دانلود نرم افزار مذهبی موبایل و کامپیوتر
دکتر هادی بازدید : 10527 یکشنبه 20 آذر 1390 نظرات (32)

منبع:http://www.yasinmedia.com

 

برنامه گلبرگ - پرسش و پاسخ از آقای دهنوی در مورد مسائل ازدواج

 

پرسش و پاسخ در موضوعات: ملاک هم کفوی، مصادیق پایبندی به اعتقادات دینی، ملاکهای انتخاب همسر، ارتباط قبل از ازدواج و ...

این مجموعه شامل 113 فایل صوتی می باشد

 

دانلود یکجای فایل های صوتی برنامه گلبرگ - پرسش و پاسخ در مورد مسائل ازدواج  (حجم: 160 مگابایت)

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط شکیبا در تاریخ 1395/06/05 و 13:29 دقیقه ارسال شده است

ببخشید من آدرس ایمیلم رو اشتباه فرستادم. اصلاحش کردم الان. با تشکر

این نظر توسط شکیبا در تاریخ 1395/06/05 و 13:18 دقیقه ارسال شده است

با سلام و خسته نباشید
من یه سوال خیلی مهم دارم و امیدوارم حاج آقا دهنوی خودشون بخونن و خواهش میکنم جواب بدن برام حیاتیه.ممنون میشم
من یک دختر 25 ساله هستم. تحصیلاتم هم ارشده. توی یک خانواده بسیار خشک زندگی میکنم.جایی که نمیتونیم حرفامونو بیان کنیم متاسفانه. راستش 7 سال پیش پسرخاله من خواستگار من بود و من خیلی بهشون علاقمند شدم. اما پدرم راضی به این وصلت نبودن و با وجود اینکه حدود 4 سال هر چند وقت یکبار ایشون و خانوادشون برا خواستگای می اومدن ولی پدرم قبول نمی کرد و اون هم فقط بخاطر تعصبشون وی هم خون بودن بود و اینکه مال و ثروت آدم چرا به برا فامیل خودش نباشه و این حرفا... تو این مدت 4 سال با اینکه پدرم متوجه میشدن که من موافق هستم اما حتی یک بار هم نظر منو نپرسید.من در این مدت یه مقداری با پسرخالم اتباط داشتم و در مورد شرایط با هم صحبت می کردیم و ازم مشاوه میخواست که چیکار باید بکنه و... و دو بار هم توی محل تحصیل دانشگاهم همدیگه رو ملاقات کردیم و صحبت کردیم. (راستش باید یه توضیحی بدم که درموردم بد قضاوت نکنید. نمیگم آدم کاملا پاک و بی نقصی هستم ولی یه آدم معتقد و مقید هستم. حجاب دارم و حلال حروم خیلی برام مهمه و اگر همو میدیدم فقط درحد صحبت بود و حتی من برای همون مقدار هم شرم داشتم و ناراحت بودم).
من عادت دارم از بچگی که خاطراتم رو و دل نگرانی ها و حرفای دلمو به کسی نمیگم و توی دفترم یادداشت می کنم و این وقایع رو و حسم و ناراحتی هام در رابطه با این جدا بودن رو می نوشتم...
خلاصه اینکه با گذشت سالها پدر زیر بار نرفتن و به اصرار من به پسرخالم ایشون 3 سال هست که ازدواج کردن و بچه هم دارن. اما سختی های زندگی من تموم شدنی نبودن حتی بعد از این خونه ما همش دعوا بود و بحث، قهر. پدرم با مادر دعوا میکد، خودم و خواهر برادرهام آرامش نداشتیم و پدرم هم خیلی عذاب می کشید و همچنین به ما سخت میگرفت. تا اینکه سال گذشته به خاطر این شرایط بغرنج و اینکه اقعا نمیدونستم باید چکار کنم و دلم به حال خانواده میسوخت و همینطور دوس نداشتم خدا از دستم ناراحت باشه که با پدرم مخالفت می کنم، به زور حاضر شدم با یکی از پسر عموهام نامزد کنم. اما ما اصلا به هم نمیخوردیم از هر لحاظی. چه تحصیلات و شغل, و مهم تر از همه اعتقادی و رفتاری. 4 ماه هم از من کوچکتر بود. ولی بابا میگفت همه چی درست میشه و من برا اینکه رو حرف بابام حرف نزنم سکوت می کردم.
اما تو این مدت خیلی بهم سخت گذشت. اون خیلی شکاک و دروغگو بود. یه جورایی انگار بهونه می گرفت، جلوی خودم به دروغ میگفت من پیام های عاشقانت با فلانی(پسر عموهای دیگه م که حتی از من کوچکترن) رو نو گوشیشون دیدم و حق نداری شمارشون رو داشته باشی و باشون حرف بزنی و چند روز رو این قضیه بحث می کردیم. یا حق نداری با فلانی(دختر عموم که قبلا عروسشون بود و اون هم ازدواج زوری بوده و بعد 1 ماه طلاق گرفتن) حرف هم بزنی چون من دیدم که به همکارش پیام میداد و باز هم بحث می کردیم. چند بار میخواستم قضیه رو تموم کنم و بیخیال ناراحتی پدر بشم ولی نمیتونستم و اون هم اصرار میکرد که بهت علاقه دارم و معذرت میخوام... بعد از یکسال حتی نرفت دنبال یه کار بگرده و همش بهانه میاورد که کار نیست. انشالله درست میشه و .. و من خیلی ناراحت این قضیه بودنم و مرتب میگفت که برو کار پیدا کن. اما حتی این رو هم با آرامش میگفتم چون نمیخواستم مشکلی پیش بیاد و پدر رو ناراحت کنم.
تا اینکه چند روز پیش که ما خونه نبودیم و درم کلید رو به امانت بهش داده بود که به باغچه ها رسیدگی کنه اون بدون اجازه رفت توی کمد لباسی من و خواهرم رو وارسی کرد و دفتر من رو خوند و از گذشته من مطلع شد و بعد از چند روز فکر کردن بهم با یه لحن خیلی زننده و تندی گفت که باید همه چیو تموم کنیم. من خیلی شوکه و ناراحتم نمیدونم چیکار کنم. اول با آرامش باهاش حرف زدم و گفتم این موضوع 6 سال پیشه و از علاقه من همه فامیل هم خبر داشتن اما اون ازدواج کرده و همه چی فاموش شده چرا سعی میکنی تو زندگیمون دخالتش بدی.. اما اون با لحن بدی صحبت میکرد که من گشت و گذارها و حرف زدن هات تو کتم نمیره...
من هم با اینکه تموم شدن این قضیه خیلی برام سخته. خیلی. هم بخاطر پدرم و برگشتنمون به شرایط قبل از نامزدی. هم بخاطر اینکه ما یکسال نامزد بویم هرچند ارتباط خیلی کمرنگ بوده و فقط حد پیام دادن و فقط دوبار ملاقات بود تو این یکسال، اما به هر حال نامزدیم و توی فامیل برامون خیلی بد جا افتاده جدایی. و بعلاوه از آبروریزیش خیلی میترسم. میترسم آبرومون و ببره. اینطور هم هستن که یک کلاغ چهل کلاغ کنن.
بعلاوه اگه تمومش نکنیم که اون خیلی اصرار بر تموم کردن رابطه داره، زندگی آیندم تحت الشعاع قرار می گیره و نمیشه زندگی کرد. حتی بهم گفته دیگه بهت اعتماد ندارم. و دو رویی و چادر سر کردن و نماز خوندن و ایمانت رو قبول ندارم.... خیلی ناراحتم از این قضیه. درسته من اون اتباط رو با خواستگارم داشتم ولی باور کنید من آدم بدی نیستم،ما خانواده خیلی آبرو داری هستیم. واگه پدرم اینو بشنوه حالش بد میشه و با من برخورد میکنه. و همچنین اگه تمومش کنم هم عصبانی میشه و بد تر از قبل میشه چون جدایی براش خیلی سنگینه...
حالا من باید چیکار کنم؟ تو رو خدا بهم مشاوره بدید دارم دیوونه میشم.
من بهش گفتم باشه هر کااری میخوای بکن. این رابطه خیلی وقت پیش باید تموم میشد. من هم با تموم کردنش اصلا نااحت نمیشم چون واقعا خودتم میدونی که به اصرار پدر قبوول کردم. فقط آبروی پدرمو نبر...
نمیدونم حالا میخواد چکار کنه؟ لطفا بهم مشاوره بدید؟ به نظر شما ادامه دادن به صلاحه با این شرایط و پار شدن پرده های بینمون؟ برا یکبار هم که شده جلوی خواست پدرم بایستم و بگم تمومش کنید؟
و اینکه از لحاظ دینی من گناه می کنم اگه روی خواسته پدرم با اینکه آیندم در خطره بایستم؟
اگه براتون مقدوره زودتر بهم جواب بدید...متشکرم

این نظر توسط فرناز در تاریخ 1395/05/30 و 7:50 دقیقه ارسال شده است

سلام
دختری ۲۴ساله هستم..با همسرم قبل ازدواج حدود ۶ماه رابطه دوستی برقرار کردیم(مخفیانه)،و متاسفانه رابطه جنسی بین ما شکل گرفت
بعد از آن به خواستگاری آمدن و ۲ ماه برای اشناییه بیشتر با اطلاع خانواده ها در ارتباط بودیم،و علی رغم میل و از روی نادانی رابطه جنسی ادامه پیدا کرد
سپس بعد آن ۲ماه عقد کردیم

ایا عده نگه داشتن لازم بوده،و
عقد ما دچار مشکل شده؟

این نظر توسط علی در تاریخ 1395/02/31 و 17:12 دقیقه ارسال شده است

با سلام
من 3 سال هست که با دختر خانمی آشنا شدم که کم کم به هم وابسته و دلبسته شدیم من یک سال پیش ازش درخواست ازدواج کردم که قبول کرد و قرار شد با هم باشیم تا زمان ازدواج.ولی خانواده من مخالفن به علت دوری مسیر چون من از شمال کشور و دختر خانم از جنوب کشورن.خانواده من حاضر نیستن برا من خواستگاری برن.الان من تو بد وضعیتی گیر کردم لطفا راهنمایی کنین که چیکار کنم؟من چطور رضایت خانوادمو میتونم جلب کنم؟ یا اگه اونا راضی نشن چطور از این دختر خانم جدا شم؟ اگه جدا بشم تو آخرت چی باید جواب بدم که 3 سال از بهترین سالهای عمرشو ازش گرفتم و دیگه شاید نتونه ازدواج کنه.

این نظر توسط مبینا در تاریخ 1394/08/06 و 19:52 دقیقه ارسال شده است

به نام خدا
با سلام
من دختری29 ساله هستم که تا حالا به دلایل مختلف قسمت نشده ازدواج کنم، با اینکه محجبه و بانمازو دعا هستم اما دعایم مستجاب نمیشود پیش چند تا واسط ازدواج هم رفتم ولی فقط به جرم پایین شهری بودنم هیچ پسری حتی تمایل به یک بار دیدن من هم نداره،من از لحاظ ظاهری تقریبا متوسط و دختری تحصیل کرده وبا خانواده ی تحصیل کرده هستم واقعا دیگه خسته شدم از بس دعا کردمو جواب نگرفتم،اخه چرا برای پسرا اینقدر ظواهر دنیا مهمه،میخواستم بعداز خدااز شما کمک بخوام،واقعا دیگه از همه چیزو همه کس ناامیدشدم.
خداخیرتون بده

این نظر توسط یگانه در تاریخ 1394/08/05 و 18:21 دقیقه ارسال شده است

سلام
من حدود یک سال و نیم تو عقد بودم و الانم هشت ماهه که به لطف خدا سر خونه زندگیم هستم.اما با این شرایط که با خانواده همسرم داخل یک ساختمان دوطبقه زندگی میکنیم.
خانواده همسرم از اول این رو قید کردن که با اینکه عروسشون و پسرشون جدا از اونا مخلفن و این عقیده رو دارن که حداقل تا چند سال اولیه زندکیمون با اونا زندگی کنیم. من بخاطر اینکه واقعا از خصوصیات همسرم خوشم اومده بود قبول کردم.
اما اونموقع بصورت کامل از اخلاقیات خانواده شوهرم و وابستگی بیش از حدی که به پسرشون دارن آگاهی نداشتم .
الانم با شوهرم هیچ مشکلی ندارم خیلی زندگی خوبی میتونیم با هم داشته باشیم البته اگه همسرم و خانوادش وابستگیشونو کمتر کنن و وابستگیشون تا حدیه که خانواده همسرم اینقدر متکی به همسرم شدن که بدون اون هیچکاری نمیتونن انجام بدن.یا حتی ما بدون اجازشون آب هم نباید بخوریم یا بدون اجازشون نباید جایی بریم
لخاطر این مشکلات روز به روز عصبی تر میشم جز گریه کاری نمیکنم هرچی هم تز همسرم مییخوام که بریم ی جای دیگه و جدااز اونا زندگی کنیم میگه ما تا اخر عمرمون باید با اونا باشیم و این دلگیری منو چند برابر میکنه ی طوری برخورد میکنه که من جرعت ندارم اسم جداشدن از خانوادشو بیارم.چون هردفعه قهر میکنه و تا چند ساعت هم با من حرفی نمیزنه.واقعا نمیدونم باید چیکار کنم یعنی به عنوان همسر شوهرم حق انتخاب جایی که میخوام توش ی عمر زندگی کنم رو هم ندارم!!پسس با چه دلخوشی ای زنده بمونم حتی حاضرن تو ی خونه کچک تر و ساده تر از خونه ای که الان هستم زندگی کنم اما با ارامش بدون اینکه کسی تو زندگیم دخالت کنه.بدون اینکه هر روز زیر بار حرفای اونا فقط اشک بریزم.
واقعا خسته شدم دلم واسه زندگی شیرینم میسوزه که داره بخاطر پدرو مادر همسرم رو به تلخی میره

این نظر توسط صبا در تاریخ 1394/05/14 و 18:44 دقیقه ارسال شده است

باید مینوشتم جواب رد شنید و با کسی دیگر ازدواج کرد. حاج آقا من با این وضع چکار کنم؟ حتی نمیتوانم با کسی درد دل کنم تا خالی شوم، این مساله حتی روی روح و روانم تاثیر گذاشت و مدت زیادی پرخاشگر بودم و کم کم به حد پوچی میرسیدم. الآن دارم تلاش میکنم آثار روحی این ماجرا را تا حدودی در خودم کمرنگ کنم و دل به رحمت بی نهایت خداوند بسته ام. اما من نمیتوانم چنین حقیقتی را یک عمر از همسر آینده ام مخفی نگه دارم و قطعا هیچ مردی هم حاضر نمیشود با دختری که به او دست درازی شده ازدواج کند. من در خیلی از سایت ها نظر گذاشته ام و جوابی نگرفته ام شما را به خدا شما دیگه منو نا امید نکنید

این نظر توسط صبا در تاریخ 1394/05/14 و 18:23 دقیقه ارسال شده است

سلام خسته نباشید.
دختری نوزده ساله هستم که در کودکی مورد آزار جنسی پسری قرار گرفتم که چند سال پیش به خاطر علاقه ی زیادی که به من داشت چندین بار به خواستگاری ام آمد اما چون از نظر خانواده ام شرایط ازدواج با من را نداشت جواب شنید و بالاخره ازدواج کرد. حالا من خواستگار دارم اما نمیتوانم با عذاب وجدان این که باید این حقیقت را برای همیشه از همسر آینده ام پنهان کنم کنار بیایم. از طرفی اگر هم این موضوع را با او در میان بگذارم هیچ مردی تن به چنین ازدواجی نمیدهد. خواهش میکنم به من کمک کنید و سوال مرا بی جواب نگذارید. آیا از نظر دین اسلام من تا ابد حق ازدواج ندارم؟ یا این که این حق را دارم که این مساله را از همسر آینده ام پنهان نگه دارم؟ با این عذاب وجدان چه کنم؟ گناه من در این اتفاق چیست که باید با آن بسوزم و بسازم؟

این نظر توسط سحر در تاریخ 1394/04/08 و 11:13 دقیقه ارسال شده است

سلام
من دختر 28 ساله و دانشجوی دکتری در اصفهان هستم.خودم اهل شهر دیگه ای هستم و در دانشگاه سراسری شهر خودمون به صورت حق التدریس کار میکنم. یکی از اساتید گروه که تازه استخدام شدن، توجه خیلی ویژه ای به من دارن. به طوریکه حتی سایر استادها هم متوجه شدن و گاها با خنده یه اشاراتی هم میکنن. ولی من نمیدونم که آیا این برخورد احترام آمیز ایشون از روز علاقه هست یا خیر؟ لطفا راهنماییم کنید که چطور میتونم متوجه بشم؟این رو هم عرض کنم که خیلی خیلی ادم خجالتی هستم و خودم شاید نتونم حتی به صورت غیر مستقیم هم کاری بکنم. ایشون هم بسیار ادم مقیدی هستند.

این نظر توسط razieh در تاریخ 1394/03/12 و 14:32 دقیقه ارسال شده است

با سلام...من دختری۲۴ساله هستم..الان بمدت هشت سال است که با پسری قصد ازدواج دارم...هم من هم آقا پسر به ازدواج سرسخت بودیم..ولی خانواده پسر مخالفت کردند...ادر من داماد ای خانواده است و با همسرش مشکل ی پیداکردند و بدلیل مشکل آنها با ازدواج ما مخالفت کردند...مشکل آنها را با زندگی من و آقا پسرشون قاطی کردند و بهم گره زدند و گفتند چون برادر من با دختر آنها مشکل داره پس نمیگذاریم شما باهم ازدواج کنید.....حالا از شما کمک میخوام..وراهی به من پیشپهاد کنید.....و به این سوال بزرگ من که آیا ازدواج من با ای پسر اشتباه است یا نه را جواب بدید....کمکم کنید...با تشکر


کد امنیتی رفرش
1 2 3 4 صفحه بعد
درباره ما
دانلود نرم افزار مذهبی موبایل و کامپیوتر،قران شناسی،خداشناسی،مذهبی،دینی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 572
  • کل نظرات : 393
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 2230
  • آی پی امروز : 165
  • آی پی دیروز : 183
  • بازدید امروز : 219
  • باردید دیروز : 734
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 1,607
  • بازدید ماه : 5,245
  • بازدید سال : 47,639
  • بازدید کلی : 1,944,560